بر كبودای زمین , هنگامه ی محشر گذشت
|
آسمان , در هاله ای از خون و خاکستر, گذشت
|
|
هفت بند استخوان های مرا خشکاند و سوخت
|
آن جه در اوج عطش , بر چشمه ی کوثر گذشت
|
|
سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد
|
آن چه در گودال , بر انگشت و انگشتر گذشت
|
|
در کنار رود تشنه , در میان نخل ها
|
من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت
|
|
ابرهای تشنگی آن قدر باریدن گرفت
|
تا که در ناوردگاه عشق , خون از سر گذشت
|
|
ظهر عاشورا , به روی نیزه ها تاگل کند
|
آفتاب از مشرق خونین خنجر , برگذشت
|
|
شام غربت بود و نخلستان و صحرا و عطش
|
ماه , آن شب از کنار آب , تنها تر گذشت
|